رمان عاشقانه رهبر
او ساعت پنج صبح سحر به ساعت خود نگاه می کند ، صورت خود را می چرخاند و آن دختر را تماشا می کند
که او وارد کرد
این فقط برای لذت او است
هنگام خواب بالش می خوابید
چشم انداز او سرد بود .. خشک
شاید نگاهی ظالمانه باشد
او از خودش می پرسد که اکنون او در رختخواب است